نجوای صبحگاهی
دیار من ، آبکنارم
صبح را با طلوع خورشید
بر تارک مرداب دل غمگین
تو آغاز می کنم،
من از نخلستانهای
و دشتهای تشنه جنوب
می فهمم
درنگی در فکرتو
آرزوی هزاران حسرت است
حسرت
دیدن
بوییدن
قدم زدن در معبر
شاخه های سپیداران
گپ و گفت با یاران
دیار من،
نمی دانم هوایت ابری است
یا بارانی!
کاش سطلی آب از تو وام می گرفتم
تا زللال خاطره شود
به خاک و سر کویت
باز هوایی شوم
در هوای تو!
ک.فریاد
اسفند ماه 97